اسکناس ده تومنی
لحظاتی قبل از شهادتش بود. خون داشت از حنجره اش می زد بیرون و می ریخت روی رملهای فکه.
چند ثانیه بیشتر مهمان این دنیا نبود. آنقدرها جایی از این دنیا اشغال نکرده بود. تراکمی که خریده بود، عشق آسمانی اش بود به امام. دیگر باید می رفت. آخرین نفسش بود. نه، هنوز چند نفسی جا داشت. هر نفسی که می کشید سینه اش می سوخت و خون از حنجره اش می زد بیرون.
جمع و جور کرد خودش را تا چیزی بگوید، نتوانست. با دست خود اشاره کرد به جیب پیراهن خاکی اش. دوستش مجید جلوتر آمد و جیب پیراهن عباس را باز کرد. چیزی در جیب عباس نبود جز یک اسکناس ۱۰ تومانی که معلوم نبود چه جوری در آن غوغا نو و تا نخورده مانده بود. مجید اسکناس را بالا آورد و دید روی اسکناس نوشته شده؛ بابا عباس! برو گرسنه ات شد، شکلات بخر برای خودت. زود برگرد. دخترت فاطمه
… و عباس به اینجا که رسید لبخندی زد و به شهادت رسید.


